مکرمی چهارمین فرزند حاج رمضان در تاریخ پنجم

روستای ناویا از توابع شهرستان جاجرم بدنیا آمد .
دوران کودکی اش را
در آغوش پرمهر خانواده گذراند و او علاوه بر رشد جسمانی ، رشد معنوی خود را در دل
کویر با تعالیم اولیه دین به کمک پدر و مادر مهربانش قرار گرفت .
علی اکبر در سن ۷
سالگی وارد دبستان شد ،او تا کلاس پنجم ابتدایی تحصیل کرده و زمان امتحانات کلاس
پنجم به دلیل مشکلی که برایش پیش آمد تحصیل را ترک کرد و از آن به بعد به کار کردن
در کنار پدرش مشغول شد .
علی اکبر مشکلات
زندگی را از نزدیک می چشید ،چرا که پدرش دامدار و بود و به تنهایی قادر به
اداره خانواده نبود و او بایستی تمام این سختی ها را با جان و دل می خرید ،علی
اکبر فردی سخت کوش و خستگی ناپذیر بود . اما با وجود سن و سال کم مسائل عبادی خود
را به خوبی انجام می داد .
سرانجام با پیروی
از رهنمودهای امام خمینی (ره) از طریق رسانه ملی مثل رادیو ، و دوستانش دگرگونی در
روحیه سیاسی و اجتماعی او پیدا شد و او شیفته امام خمینی (ره) گردیده بود و همین باعث
شد که تصمیم رفتن به جبهه را بگیرد .
مگر
می توانستند پرستوی عاشق و شیفته پرواز را در قفس زندانی کنند ، هنوز برادرش در
خدمت سربازی بود که علی اکبر دواطلبانه برای رفتن به جبهه ثبت نام کرد .
او دوران آموزشی ۳
ماهه را در بیرجند گذراند ، پس به منطقه جنگی اعزام گردید و خوشحال از اینکه کسی
نمی تواند مانع رفتن او به جبهه گردد .
علی
اکبر تا زمان شهادتش ۲ بار به منطقه اعزام شد ، شهید علی اکبر مکرمی با پیروی از
جوان ناکام سالار شهیدان علی اکبر (ع) دل در گرو عشق خدا سپرده بود .
سرانجام
در تاریخ چهارم فروردین۱۳۶۱در منطقه عملیاتی غرب شوش – دزفول با زمزمه یا زهرا در
درگیری با مزدوران بعثی به دعوت حق لبیک گفت .
مادر بزرگوار شهید
می فرماید : دین و مذهب در تمام حرکات و سخنانش دیده می شد ، مخصوصا اگر سخنی بر
علیه امام خمینی (ره) می شنید با تمام وجودش می خروشید ، سراسر وجودش را عشق به
اسلام و اهل بیت (ع) گرفته بود و در یک جمله می توان گفت که او عاشق شهادت در راه
خدا بود
.
یک روز که علی
اکبر به خانه آمد گفتم پسرم نرو ، بگذار برادرت از خدمت بیاید ، بعدا هر جا که
خواستی برو ، بهانه آوردم گفتم پدرت دست تنهاست . او گفت : تا کی صبر کنم . برادرم
برگرددمن
می خواهم داوطلبانه بروم ممکن است تا آمدن او جنگ تمام بشود و من سعادت پیدا نکنم
، علی اکبر می دانست که مانع رفتن او می شوم .
بدون اجازه
مخفیانه ساکش را برداشته و نصف شب با ماشین یکی از هم ولایتی هایش رفته بود .
او در ادامه بیان
میکند پسرم از لحاظ درسی در سطح بالا نبود ، ولی از زمانی که امام خمینی و انقلابش
را شناخت ، عاشق شد ، عاشق شهادت می گفت مادر من باید شهید بشوم ، و دائما برزبانش
بود
.
منبع:پرونده فرهنگی شهید